جدول جو
جدول جو

معنی پری سیرت - جستجوی لغت در جدول جو

پری سیرت
(پَ ری رَ)
که روش و طریقۀ پری دارد
لغت نامه دهخدا
پری سیرت
پریروش پر ینهاد که سیرت و روشی چون پری دارد
تصویری از پری سیرت
تصویر پری سیرت
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از پری سیما
تصویر پری سیما
(دخترانه)
پری (فارسی) + سیما (عربی) پریچهره، زیبارو
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از پاک سیرت
تصویر پاک سیرت
آنکه طریقه و مذهب خوب دارد، نیکوروش، نیک خو
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بی سیرت
تصویر بی سیرت
رسوا، بی آبرو، بی ناموس
فرهنگ فارسی عمید
(پَ رَ)
که چهره و سیمای پری دارد. پریروی. پری پیکر. پریرخ. پری رخسار. خوبروی. زیباروی
لغت نامه دهخدا
(بَ سی رَ)
دارای سیرت و روشی چون برق سریع و برنده: هر کجا غمام حسام برق سیرت او سیل خون روان کرده است از بیخ ارغوان شاخ زعفران رسته است. (سندبادنامه ص 15) ، روی بند زنان. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). برقوع. (منتهی الارب). شب پوش. (صحاح الفرس). روی پوش. (مهذب الاسماء). روپوش. پرده و حجاب و روبند. (فرهنگ لغات شاهنامه). نقاب. حجاب. روبند زنان عرب و فارسیان بمعنی مطلق روبند بکار برند. (آنندراج). روبنده. ج، براقع، براقیع. (منتهی الارب). ج، براقع. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). بالفظ زدن و برافکندن و بستن بمعنی از رخ برانداختن و برافکندن و برداشتن و از روی درکشیدن و فروهشتن و دریدن و شکافتن استعمال میشود. (آنندراج). برقع تمام صورت را می پوشانند برخلاف خمار. (یادداشت مؤلف) : چون بپا خاستند روی موسی را نتوانستند دید موسی پیراهن خویش برقع کرد نور او پیراهن رابسوخت. (قصص الانبیاء).
رخسار صبح را نگر از برقع زرش
کز دست شاه جامۀ عیدی است دربرش.
خاقانی.
آدم از او ببرقع همت سپیدروی
شیطان ازاو بسیلی حرمان سیه قفا.
خاقانی.
بدان نسیم عنایت که درکشد ناگه
ز روی شاهد مقصود برقع حرمان.
سلمان (از آنندراج).
جنه، نوعی از برقع زنان که بدان سر و روی و پشت سوای کمر پوشیده شود. (منتهی الارب).
- برقع از روی برفکندن، نقاب از رخ برافکندن:
برقع از روی برفکن تا جان
پای کوبان کنم نثار تو من.
عطار.
بصید عالمیانت کمند حاجت نیست
همین بس است که برقع ز روی برفکنی.
سعدی.
- برقع از روی سخن برفکندن، آغاز سخن گفتن کردن:
چو برقعز روی سخن برفکند
سرآغاز آن از دعا درفکند.
نظامی.
- برقع انداختن (درانداختن) ، جلوه دادن. ظاهر کردن آن:
ز روی کار من برقع درانداخت
بیکبار آنکه در برقع نهان است.
سعدی.
- برقعانداز، آنکه برقع را بالا می افکند. (ناظم الاطباء).
- برقع برافکندن (برفکندن) ، نقاب برگرفتن:
چو برقع برافکند از چهر مهر
بخواندش بر خویش بوزرجمهر.
فردوسی.
نوروز برقع از رخ زیبا برافکند
برگستوان بدلدل شهبا برافکند.
خاقانی.
ترا که گفت که برقع برافکن ای فتان
که ماه روی تو ما را بسوخت چون کتان.
سعدی.
- ، نقاب بستن.
- برقع برانداختن، برقع برافکندن:
برقع صبح چون براندازند
کوه را خلعه در سر اندازند.
خاقانی.
بآزرم کن سوی ما تاختن
مکن قصد برقع برانداختن.
نظامی.
بدست حسن چو برقع ز رخ براندازد
زمانه بر سر خورشید چادر اندازد.
طالب آملی.
- برقع برخ افکنده، برقع برخ بسته. خود را در پس نقاب پنهان داشته:
برقع برخ افکنده برد ناز بباغش
تا نکهت گل بیخته آید بدماغش.
حسین خالص (از آنندراج).
- برقع برداشتن، نقاب برداشتن:
برقع از پیش چنین روی نباید برداشت
که بهر گوشۀ چشمی دل خلقی ببری.
سعدی.
تو گر خواهی که جاویدان جهان یکسر بیارایی
صبا را گو که بردارد زمانی برقع از رویت.
حافظ.
که برداشت برقع ز رخ راز را
که انگشت بر لب زد آواز را.
ظهوری (از آنندراج).
- برقع بستن، با برقع روی پوشاندن:
برقع زرنگار بندد صبح
نقش رخسار یار بندد صبح.
خاقانی.
برقع برخ ز دیدن ما ازحیا مبند
بر روی باغبان در این باغ را مبند.
حسین خالص (از آنندراج).
- برقعپوش، زنی که بر روی برقع انداخته باشد. (ناظم الاطباء).
- برقع دریدن، بی پرده و حجاب نمودن:
گر او برنکردی سر از طاق عرش
که برقع دریدی بر این سبز فرش ؟
نظامی.
- برقعدوز، دوزندۀ برقع:
بر تن دشمنان برقعدوز
برق شمشیر اوست برقعسوز.
نظامی.
- برقع زدن، برقع قرار دادن بر روی و پوشاندن آن:
حسن عبادات را برقع نسیان زدن
زشتی اعمال را لوح و قلم داشتن.
عرفی (از آنندراج).
- برقع شکافتن، برقع دریدن:
مگر دعای تو جوشد ز دل که حسن قبول
شکافت برقع و تا سرحد زبان آمد.
عرفی (از آنندراج).
- برقع فروهشتن، برقع فروافکندن:
همه برقع فروهشتند بر ماه
روان گشتند سوی خدمت شاه.
نظامی.
- برقع فروهلیدن، برقع فروهشتن:
گر ماه من برافکند از رخ نقاب را
برقع فروهلد بجمال آفتاب را.
سعدی.
- برقعگشا، برقعگشای، براندازندۀ پرده و نقاب.
- ، حل کننده و برطرف کننده مشکل:
گزین فیلسوف جهان آزمای
سخن را چنین کرد برقعگشای.
نظامی.
هر کجا خاست شاهد مطلب
شوق برقعگشا فرستادی.
عرفی (از آنندراج).
- برقعگشای هر مشکل، گشاینده و حلال هر مشکل. (آنندراج).
- مدنی برقع، دارای برقع مدنی:
ای مدنی برقع و مکی نقاب
سایه نشین چند بود آفتاب ؟
نظامی
لغت نامه دهخدا
(رَ)
پاکخوی
لغت نامه دهخدا
(مِرْ ری رَ)
خونریز:
بر زمین زن صحبت این زاهدان جاه جوی
مشتری صورت ولی مریخ سیرت در نهان.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
(رَ)
مرکّب از: بی + سیرت، فاسق و فاجر.
لغت نامه دهخدا
تصویری از پاک سیرت
تصویر پاک سیرت
نیکو روش، نیکو خو پاکخوی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پری صورت
تصویر پری صورت
پریروی پریرخ پری رخ پریروی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بی سیرت
تصویر بی سیرت
فاسق و فاجر، بی آبرو
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پر غیرت
تصویر پر غیرت
ده رگه (غیرتمند برهان) پر حسد و رشک پر حمیت
فرهنگ لغت هوشیار
پریچهر، پری رخسار، پریرو، پریرخ، پری منظر، جمیل، خوبرو
متضاد: بدقیافه
فرهنگ واژه مترادف متضاد
بی آبرو، بی عرض، بدنام، بی ناموس، رسوا، نانجیب
متضاد: نجیب، آبرومند، فاجر، فاسق
فرهنگ واژه مترادف متضاد